انگولکیسم
چقدر دلم برای حرف زدن باهات،نوشتن برات تنگ شده
الان بیداری؟
+چقدر حس دوست داشته شدن توسط تو قشنگه
چقدر....
.
.
چقدر زدن این حرفا از من بعیده
ببخشید:)
نمیدونم چه مرگم بود رفتم تو فاز رمانتیک...
منو چه به این حرفا
والااااا
+این روزا مادر گرام داره فارغ میشه یا بهتره بگم داره بازنشسته میشه:)
با پول بازنشستگی ای که دولت محترم قراره بش بده برنامه هاااااااا چیدم
و در صدر اونها فرستادن بنده به سوئد می باشد
فعلن با درل و جاروبرقی رو اعصابشون یورتمه میرم تا گرفتن نتیجه!
به دعای شما نیازمندیم
:)
جهت عاقبت بخیری
زودتر شبهای سنگین ماه رمضون برسه
و به خدا بگم:
خود دانی...دیگه نه التماست میکنم که خوب بنویس و نه از میخام بد ننویس!
هرجور دوس داری بنویس
در واقع گفتن نگفتن،خواستن نخواستن؛هیچ چیز من فرقی نمیکنه
چه بخام چه نخام همه چیز من از قبل نوشته شده
من خواستم.من عمل کردم.من اراده کردم.من تغییر کردم..من...من...من...
ولی نه خواستن توانستن نیست...حداقل برای من نیست
من...همه ی این کارها رو کردم ولی
هنوز در نقطه اول ایستادم
انگار نه انگار که قدمی برداشتم
برای چی تقلا میکنم...برای کی...نتیجش کو...
زندگی کشک تر از این حرفاس
یا شاید هم من برای این دوره زمونه و این شهر و مردم نبودم
خسته شدم از اینهمه ساز مخالفم با دیگران
خسته شدم از چشمهای هرزه و تنگ نظر این ادما...خسته ام...خیلی خسته
وسط این همه دغدغه های زندگیت
درست در بحبوحه روزهای نفسگیر زندگیت
روزهایی که اینقدر دغدغه داری که ذهنت تهی تهی میشه
انتظار یه اتفاق خوب میتونه شیرین باشه
میتونه زندگی بخش باشه
میتونه ارومت کنه
و اون اتفاق شاید امدن یه ادم جدید باشه و یا
اتفاق افتادن یه موفقیت بزرگ...
+سه شنبه جشن فارغ التحصیلیمونه
خیلی خیلی خیلی خوشحالم که داره تموم میشه
هر دوره ای انقضا داره
و حالا منم و یه زندگی جدید
یه زندگی بدون درس!
با امتحان های غیرقابل پیش بینی...
میگه دوست داره طرفش هنری باشه...
نمیدونم...ولی حتی نمیتونم تصور کنم همدم اینده ام ادمی باشه که موهاشو بلند میکنه
ولی...
همیشه اونطور نمیشه که ما میخاییم...درسته؟
من چطور میتونم مطمین باشم اونی که میخام روزی میرسه
روزی میرسه و بعد از رسیدن زندگی خوشی خواهیم داشت
نه...شاید اون فرد هیچوقت نرسه...شاید اون فرد اصلن وجود نداشته باشه
ولی من به اینده بعد از ازدواج اعتقاد شدیدی دارم
من به کن فیکون شدن ادمها بعد از ازدواج ایمان دارم
چرا که تا دیدم این بوده
اینکه چقدر ادمها قابلیت تغییر دارن...اینکه چقدر زندگی سرویسشون میکنه و در واقع میسازتشون...
بعد از راهیان نور با خودم عهد کردم اولین نفری که پاش به این خونه باز شد و
با هم صحبت کردیم،جواب "بله" رو بگیره
حالا هم اگه قراره چنین فردی باشه...من هیچ حرفی ندارم
چراکه تا به الانشم افسار زندگیم دست یکی دیگه بوده
من هیچوقت قدرت تصمیم گیری نداشتم
این هم جواب شیک جناب حافظ:
گفتم اسرار غمت هر چه بود گو می باش
صبر از این بیش ندارم تا کی و چند
...
باز مستان دل از ان گیسوی مشکین حافظ
زان که دیوانه همان به که بود اندر بند
!
من دیگه حرفی ندارم
:|
روزهای اخر کارشناسیم
روزهای اخر دوره 4ساله ام
روزهای اخری که چشم دوختم تا تموم شن زودتر
روزهای اخره
همیشه روزهای اخر یجوری بودن...
همیشه
و من...من نباید بترسم.نباید بلرزم
حتی اگه لرزیدم هم نباید بیفتم
نباید دستم به خاک برسه
نباید بشکنم...حتی اگه شکستم هم خودم باید سریع خودمو چسب بزنم
سریع خودمو جمع و جور کنم
خیلی سریع...قبل از اینکه کسی لگدم کنه
یه عروسی مدل جدید
یه عروسی که انگار همه اومده بودن بخورن برن
یه عروسی که عروس سیاه پوشیده بود
یه عروسی که شبیه همه چی بود جز عروسی
امشب عروسی بود
باید خوشحال میبودم ولی خوشحال بودن حال و حوصله میخواست
و من هم حسشو نداشتم
امشب عروسی بود ولی...
همه در عزای غم های زندگیشون بودن...و غافلگیر از بازی های روزگار
که خوب قسمت بد میشه و
بد قسمت خوب
خدایا دم و دستگاهت سالم میچرخه عایا،؟؟
یه چرخ دنده جابجا نشده احیانا؟؟
هی روزگار...هی هی هی...تندتر برو
شاید اون دنیایی که میگن بهتر از اینجا باشه
هی
از نوشتن از ادمهای زندگیم...
از اینکه این چجوری بود اون چجوری
خسته شدم از اینهمه رفتن و نرسیدن...از اینهمه تقلا
از ندیدن خدایی که از کوچیکی بهم گفتن اگه هیشکی نباشه "اویی" هست
اویی هست که بهش تکیه کنی...درجا نزنی...
کو اون خدا...کجاست...چرا وقتهایی که باید باشه نیست
چرا اوضاع زندگیم الان این شکلیه...
چرا من حتی وقتی دارم این حرفا رو مینویسم باید عذاب وجدان داشته باشم
وقتی که....
تف و لعنت...
+با رتبه 5 کنکور بیرون قرار داشتم
فکر 1سال دیگه نشستن رو تو سرم انداخت....
ولی غافل از زندگی شلم شوربای من:|
هر چه باداباد